هرچه که هست، بگذریم. خدانگهدار



یه مساله ای این جا باید باشه:)

هدف های کوتاه مدت، از چیزهایی که زندگی رو جلو می بره. انجام دادن یه کار بدون گرفتن جواب لحظه ای همون مرگ عه. برای داشتن انگیزه باید فیدبک گرفت. همیشه در کنار یک هدف دراز مدت هدف های کوتاه مدت هستن. اما چیزی که اتفاق افتاده اینه که یه روز می بینی هیچ هدف دراز مدتی وجود نداره. دوره اون هدف های کوتاه مدتت گذشته و مهلت و زمانت رو به پایانه. نمیخواهی با این اتفاق ترسناک مواجه شی، سعی می کنی فرار کنی. مدام در حال مخفی شدن و روبرو نشدن باهاش هستی و این منتقل به بقیه چیزهای زندگیت هم میشه. گاهی بهش فکر می کنی اما نمیتونی تشخیص بدی چی درسته و چی تو میخواهی. میدونی که مساله انتخاب تو نیست. اهمیتی نداره چه انتخابی می کنی. چون ته مسیر ها رو که می بینی، تفاوتی نیست. این بی حس شدن به خاطر اینه که دیگه خودت رو نیازمند نمیدونی. نیاز عامل عه . نیاز حواب سوال "چرا?" است.

شجاعت، انتخاب کردن نیست، انجام دادنشه. به قول نیگا : موضوع فقط برداشتن قدمه. فرض کن هشتاد سالته چیزی هست که بهش افتخار کنی؟ اصلا چرا باید باشه؟ یه دستاورد نمیتونه جواب این سوال باشه، تلاش کردن میتونه جوابش باشه. نگاه کردن به آخر معنایی نمیده. مهم هم نیست. چیزی که اذیت می کنه همین  عقب انداختنه. تجربه، درک کردن و زندگی کردن رو عقب میندازیم برای زمانی که به قله برسیم، قله یه نقطه است و لحظه ای تموم می شه.     

داشتم نظرات قبلی وبلاگ رو می خوندم. فایده وبلاگ همین به یادآوردن احساسات گذشته است. همه ی وبلاگ های قدیمی حذف شدن . همه وبلاگ ها٬‌ محکوم به مرگ هستند با عمر حتی کمتر از یک سال. مرگ یک وبلاگ بسیار ناراحت کننده است. زمان می گذرد و ساعت شنی من دارد پر یا خالی می شود . 

من منتظر بودم . زندگی سخت و بی مهر است . از پدر و برادر و مادرم دور افتاده ام . از تنها کسانی که برایشان اهمیت دارم . همیشه این جمله در ذهنم هست: مهم این است که طرف خانواده ات باشی و  این که حالا چه طرفی درسته مهم نیس ٬ خیلی بعد می فهمی هر دو سمت دو راهی غلط بوده و اصلا انتخاب تو بی اثر بوده است . نمیدانم درست است با نه اما دست کم تکه ای اش درست است : بعدا می فهمی که همه ی طرفداری ها و دشمنی ها بی اهمیت هستند و بی دلیل زمانی روی آن ها تعصب داشتی.

هنوز هم منتظرم . همیشه انتظار می کشم . بسیار شکننده هستم و برخلاف ظاهر خندان و محکم بیرونم ٬ همیشه دلیلی برای گریه کردن دارم.

من آنقدر بزرگ نشده ام که بتوانم  این همه کار را کترل کنم .یا طور دیگر بگویم هنوز آنقدر بی احساس مسولیت نشده ام .هیچ فرقی نداشته و ندارد . دوست دارم باز هم گریه کنم . شاید یک روز دیگر نتوانم گریه کنم . شاید یک روز خسته تر از آن باشم . بی تفاوت .

دلم تنگ می شود برای همه روز هایی که برایشان نوشته ام . دلم تنگ می شود برای همه افرادی که یک زمانی دوستشان بودم . همه لحظاتی که خوش بودم .

دلم برای پارسا خیلی تنگ شده است . مدت خیلی زیادیه که دیگه اون دوست قبلی نیستیم. من و پارسا بهترین دوست هم بودیم به مدت چند سال تا سال دوم دانشگاه . ازاون به بعد کم کم دور شدیم تا الان و میدونم که همه اش تقصیر من است .گریه ام گرفته.

همه چی می گذرد و می رود. من هم هر روز خودم را به یک سری کار قراردادی مشغول می کنم تا روزم پر شود . هیچ تغییری نیست ٬هیچ چیز بهتر نمی شود. واقعا زندگی دلگیر است . هر چیز انگیزشی که به یاد می آورم همه اش از امید است اما نمیدانم امید به چه؟

 انیمیشن how to train your dragon را هنوز هم مثل قبل دوست دارم. 

بعدن نوشت:

نقاشی از سه سال پیش عه. 



آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها